ادبیات

عشق دختر و آزار جنسی گروهی !!!

پدر شماره تلفن را از لابه لای پوشه‌های درهم و برهم کیف چرمی قهوه‌ای اش در آورده و همین طور که ناشیانه با حرص دود را از فیلتر سفید رنگش می‌بلعید رو به آقای عنایتی کرد:

–    بیا اینم شماره، جان بچه‌ات یه کارش کن. قضیه زندگی در میونه. من باید هرجوری هست مطمئن بشم . اگر حدسم درست باشه… می‌دونی اگر حدسم درست باشه روزگارشون رو سیاه می‌کنم. می‌دم پدر پدر سوختشون رو در بیارن. می‌دم بلایی سرشون بیارن که مرغای آسمون به حالشون زار زار گریه کنند. بی‌شرف فکر کرده دخترم رو از سر راه آوردم….

بعد دوباره چند پک پشت سرهم زد و عرق صورتش و با دست راستش پاک کرد:
–    مسعود جان، تو رو جان بچه‌ات یک کارش بکن، نمی‌خوام کار به کلانتری و دادگاه بکشه. آبروم میره خودم اگه مطمئن بشم کاریش می‌کنم که دیگه سمت تلفن نره…

 

–    مسعود عنایتی، مردی ساکت و به ظاهر خونسرد که همکلاسی سابق آقای رفیعی(پدر سحر) بود، شمرده شمرده برای چندین بار گفت:

–    عزیزم این کار ما جرمه، اگه بفهمند من رو هم اخراج می‌کنند. مخابرات حساب کتاب داره، بدون نامه دادگاه نمی‌شه.

مسعود عنایتی کارمند مخابرات بود و بی‌راه هم نمی‌گفت پدر سحر آنقدر اصرار کرد تا بعد از چند ساعت در نهایت مسعود خان مخابراتی موافقت کرد تا آدرس‌ها را در بیاورد.

بعد مسعود این در آن در زد و در فایل‌های مختلف کامپیوتر جستجو کرد، نفس عمیقی کشید، صندلی ‌اش را چرخاند و گفت:بی‌فایده است.

-یعنی چی؟ یعنی نشونیش اینجا نیست؟
چرا هست، اما به در تو نمی‌خوره….

یعنی چه مسعود؟ بابا نصف عمرم کردی، واضح حرف بزم بیبنم چیه!
مسعود عنایتی دستی به موهای پرپشت قهوه‌ای اش کشید و چشمهایش را دوخت به پدر سحر شانه بالا انداخت:
نشانی این شماره یک باجه تلفن تو خیابان ویلا است یعنی این شماره برای خونه نیست.

پدر سحر سرش گیج رفت. آب دهانش را قورت داد و با عصبانیت کیف دستی ‌اش را از روی میز مسعود عنایتی برداشت و سرد و ساکت از او خداحافظی کرد و رفت. نشانی باجه تلفن را روی تکه کاغذی مچاله شده نوشت و راهش را کج کرد سمت خیابان ویلا.

وقتی رسید به آدرس اتومبیلش را گوشه ‌ای پارک کرد و رفت سمت کیوسک تلفن. یک دختر جوان در حال مکالمه بود و دو نفر که یکی شان پسری بیست ساله بود هم به انتظار نوبت ایستاده بودند. پدر رفته بود تو کوک آن جوان که موهای بلندی داشت. نوبت پسرک رسید. پدر سینه پیش آورد و جلو رفت. آنقدر رفتارش تابلو بود که پسر جوان شک کرده بود.

پسر شماره گرفت و پدر گوش تیز کرد تا بشنود چه می‌گوید. چند ثانیه طول کشید و پسر جوان گفت:
–    سلام… خوبید …. دایی جان امشب بیاید خونه ما، مادر جون و آقا بزرگ هم هستند… بله…نه… واسه شام منتظریم….

پدر سحر انگار منتظر بود همان لحظه مزاحم را بگیرد و همان شب تکلیف همه چیز را مشخص کند تو ذوقش خورد و بعد از چند دقیقه معطلی، پا شد و سوار ماشینش شد.

مگه می‌شه به این راحتی تکلیف ماجرا را روشن کرد، اما پدر همان شب به سهم خودش تکلیف را روشن کرد. جوش آورد بود و بطری آب را از سرسفره پرت کرد و محکم خورد به دیوار و صدای شکستنش خانه را پر کرد. بعد داد کشید سرمادر سحر:
–    همش تقصیر توست که نمی‌توانی درست حسابی این بچه رو ادب کنی.

مادر گفت:
–    زشته، دادنزن در و همسایه….

پدر رفت تو حرفش:
–    در و همسایه؟ فردا که این دختره تو محل انگشت نمامون کرد بهت می‌گم در و همسایه یعنی چی؟

هی می‌گی در و همسایه، شما مثلا مادری ؟ این قدر بی‌مبالاتی کردی که کار دخترت به اینجا کشیده. لابد می‌دونستی به من نگفتی.
مادر سکوت کرده بود و حتی سکوتش وقتی سحر زیر چرمی مشکی پدر جیغ می‌کشید و التماس می‌کرد هم نشکست.

بغض گلوی همه شان را گرفته بود. سحر آن قدر ضجه زده بود و التماس کرده بود و کبودی و سرش درد می‌کرد.

پدر رو به مادر با صدایی دو رگه با ناله اعتراض کرد: من بدبخت از صبح برم سرکار تا بوق سگ جون بکنم. بعد این دختره چون امسال تو کنکور قبول نشده مدام بشینه پای تلفن و با اراذل و اوباش و اونایی که معلوم نیست پدر و مادرشون کیه صحبت کنه. تازه من فقط تا اینجا شو فهمیدم . اگر بیشتر می‌شد که سرشو می‌گذاشتم لب و جوی بیخ تا بیخ می‌بردیم.

یعنی اینه جواب این همه زحمت و بدبختی که من کشیدم.

پدر در حالی که کتش را از سر جا لباسی برداشت آخرین سیگارش هم آتش زد و در خانه را محکم بهم کوبید و رفت.

رفت که لابد در تنهایی خودش زار بزند که چرا چنین شد و چرا تنها دخترش که این قدر به او رسیدگی و هر چیزی را برایش فراهم کرده بود با پسری غریبه آشنا شده و رابطه تلفنی دارد.

سحر تا صبح نتوانست بخوابه، مدام تصاویر و حرف‌های آدم مختلف می‌آمد پیش چشمش. از سیاوش که دو هفته‌ای بود به او دلبسته بود و حتی عکسش را برایش ایمیل کرده بود تا مادر که حالا به او شک کرده و بد که ماجرا را به پدر لو داده و نسترن دختر طلاق گرفته همسایه روبرویی که بیشتر اوقات پیش هم بودند و چشم ‌های غضب آلود پدر و فحش‌ها و مشت لگد‌هایی که نثارش کرده و بعد انگار توسرش کوره روشن کرده بود.

کمرش از ضربه های کمربند و لگد‌های سنگین پدر می‌سوخت و درد آنجا آماس کرده بود. گوشه لبش ، نرمه خونی خشک شده مزه شوری می‌داد. دلش می‌خواست خودش را بکشد. یک شیشه قرص بخورد و خلاص.

صبح که از خواب بیدار شد دوباره یاد نگاه مهربان و حرف‌های سیاوش افتاد. هیچ وقت آن قدر تنها نبود. احساس می‌کرد رازش را نمی‌تواند به هیچ کس بگوید، که چقدر طی این دو هفته به سیاوش وابسته شده، به خودش ، اتومبیلش، رفتارش، تیپش و به همه کردار و رفتارش.
صبح وقتی صورتش را شست، صبحانه نخورده رفت به خانه فاطمه خانم، مادر نسرین، نسیرین سالها بود که مونس و همدم سحر شده بود.

وقتی نسرین زخم‌هایش را ضد عفونی می‌کرد، سرش را در آغوش سحر گذاشت و با او زار زار گریست و لب به گریه گفت:
–    من هم همین طوری بدبخت شدم. یک نفر را می‌خواستم که او نمی‌دانست ، بعد هم که فهمید، پدر مادرم نگذاشتند با او ازدواج کنم و مرا دادند به پسر عمویم و آخرش هم این شد که می‌بینی. کل فامیل با هم دعوایشان شد و من بدبخت هم بیوه. اون هم تو سن بیست سالگی. ولی ناامید نیستم. می‌خوام زندگی کنم. تو هرجور که صلاح می‌دونی همون کار انجام بده. اینجوری وقتی تو اون رو دوست داری و اون هم دوستت داره دیگه به دیگرون چه ربطی داره؟

سحر گفت:
–    بابام، بابام را چه کار کنم. اگر بفهمد دوباره با سیاوش هستم سرم را می‌برد. تازه الان که به این روزم انداخته فکر می‌کند فقط تلفنی با او حرف می‌زنم.

بعد زد زیر گریه و بلند تر گریه کرد و دستهای سرخ و کبود شده‌اش را نشان نسرین داد.

نسرین طره ای از موهای مواج و سیاهش را از تو صورت کنار زد و گفت:
–    خب مگه خل شدی که به اونا بگی حالا که کتکت می‌زنن اصلا نه به اونا بگو که دیگه فراموشش کردی.
بعد سحر را نوازش کرد و اشک‌هایش را پاک کرد:
–    دیگه گریه نکن قربونت برم. حالا که هنوز سیاوش رو دست ندادی. لااقل به خاطر اون لبخند بزن. سحر انگار قند در دلش آب شده باشد، لبخند زد و اشکش را پاک کرد.

روی پرونده نوشته شده بود تجاوز به عنف. سروان جعفری روی صندلی ‌اش جابجا شد و رو به سحر گفت:
–    چهار ماه از این ماجرا گذشته است و شما تازه هفته پیش شکایت کردیده‌اید؟ چرا زودتر نیامدی دخترم؟
سحر سرش را انداخته بود پایین که پدر فریاد زد:
–    از ترس آبرو جناب سروان!

و بعد بی‌اختیار ، با کف دست محکم کوبید تو سر سحر . سروان جعفری از پشت میزش بلند شد ، میز را دور زد و با ملایمت پدر را بیرون اتاق برد. بعد به سرباز بلند قامتی که جلو در ایستاده بود گفت:
–    یک لیوان آبی، شربتی چیزی برای ایشون بیاورید.

سروان احمدی دوباره برگشت پشت میزش :
–    دخترم، این شماره که ازش داری اعتباریه، یعنی هیچی، اونجایی که باهم رفتید را یادت نیست. سحر لب به گریه گفت:
–    نه… فقط می‌دونم سمت خیابان هفت تیر و ویلا بود. این قدر که از این کوچه و آن کوچه رفت که نفهمیدم کجاست. به من گفته بود که موسیقیدان است و کلاس گیتار دارد. من هم عاشق گیتار بودم. قرار بود گیتار زدن یادم بدهد.

–    گفت که آموزشگاه موسیقی دارد روزی پنجا پسر و دختر را آنجا آموزش می‌دهد… اما آنجا یک خانه بهم ریخته بود و کثیف.بعد هم سه تا از دوستاش آمدند. اصلا به حرف زدن و قیافه‌اش نمی‌خورد.

–    نمی‌دونم چرا یک دفعه اینجوری شد …. گریه امانش رابرید و با دستش محکم بر سرش کوبید.

–    سروان جعفری گفت: اگر بریم همون اطراف می‌تونی مشخصات کوچه را بدهی؟ اگر کوچه را هم پیدا کنی کافی است.
سحر جواب نمی‌داد و مثل دیوانه‌ها به دیوار نگاه می‌کرد.

سه هفته طول کشید تا کارآگاهان پلیس آگاهی توانستند، سیاوش را شناسایی و دستگیر کنند. سیاوش و دو پسر صاحبخانه همان محل کراکی بودند، آن‌ها بعد از دستگیری به دادگاه فرستاده شدند و پدر سحر نیز به خاطر آبرو ریزی دخترش خانه‌اش را از آن محل برد.

 

برچسب ها

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن